همین لحظه همین ساعت همین امشب
که تاریکی همه شهرو به خواب برده
یه سایه رو تن دیوار این کوچه است
تویی و یک سبد گلهای پژمرده
همه دنیا به چشم تو همین کوچه ست
هوای هر شبت یلدایی و سرده
کجاست اون ناجی افسانه ی دیروز
جوونمرد محل ما چه نامرده! چه نامرده!
چرا توقف کنم، چرا؟
پرنده ها به جستجوی جانب آبی رفتهاند
افق عمودی است
افق عمودی است و حرکت : فواره وار
و در حدود بینش
سیارههای نورانی میچرخند
زمین در ارتفاع به تکرار میرسد
و چاههای هوایی
به نقبهای رابطه تبدیل میشوند
و روز وسعتی است
که در مخیلهی تنگ کرم روزنامه نمیگنجد
چرا توقف کنم؟
راه از میان مویرگهای حیات میگذرد
کیفیت محیط کشتی زهدان ماه
سلولهای فاسد را خواهد کشت
و در فضای شیمیایی بعد از طلوع
تنها صداست
صدا که ذوب ذرههای زمان خواهد شد.
چرا توقف کنم؟
چه میتواند باشد مرداب
چه میتواند باشد جز جای تخم ریزی حشرات فاسد
افکار سردخانه را جنازههای باد کرده رقم میزنند.
نامرد، در سیاهی
فقدان مردیش را پنهان کرده است
و سوسک ... آه
وقتی که سوسک سخن میگوید.
چرا توقف کنم؟
همکاری حروف سربی بیهوده ست.
همکاری حروف سربی
اندیشهی حقیر را نجات خواهد داد.
من از سلالهی درختانم
تنفس هوای مانده ملولم میکند
پرندهای که مرده بود به من پند داد که پرواز را بخاطر بسپارم
نهایت تمامی نیروها پیوستن است، پیوستن
به اصل روشن خورشید
و ریختن به شعور نور
طبیعی است
که آسیابهای بادی میپوسند
چرا توقف کنم؟
من خوشههای نارس گندم را
به زیر پستان میگیرم
و شیر میدهم
صدا، صدا، تنها صدا
صدای خواهش شفاف آب به جاری شدن
صدای ریزش نور ستاره بر جدار مادگی خاک
صدای انعقاد نطفه ی معنی
و بسط ذهن مشترک عشق
صدا، صدا، صدا، تنها صداست که میماند
در سرزمین قد کوتاهان
معیارهای سنجش
همیشه بر مدار صفر سفر کردهاند
چرا توقف کنم؟
من از عناصر چهارگانه اطاعت میکنم
و کار تدوین نظامنامه نیست
مرا به زوزه ی دراز توحش
در عضو جنسی حیوان چکار
مرا به حرکت حقیر کرم در خلاء گوشتی چکار
مرا تبار خونی گلها به زیستن متعهد کرده است
تبار خونی گلها میدانید
فروغ فرخزاد
طایر دولت اگر باز گذازی بکند یار باز آید و با وصل قراری بکند
دیده را دستگه در و گهر گرچه نماند بخورد خونی و تدبیر نثاری بکند
دوش گفتم بکند لعل لبش چاره من هاتف غیب ندا داد که آری بکند
کس نیارد بر او دم زند از قصه ما مگرش باد صبا گوش گذاری بکند
داده ام باز نظر را به تذروی پرواز بازخواند مگرش نقش و شکاری بکند
شهر خالیست ز عشاق بود کز طرفی مردی از خویش برون آید و کاری بکند
کو کریمی که ز بزم طربش غمزده ای جرعه ای درکشد و دفع خماری بکند
حافظا گر نروی از در او هم روزی گذری بر سرت از گوشه کناری بکند